عنايت علوى
طرف عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى
چسبيديم ، پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را
از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم ، مادرم گفت من در ايوان مى نشينم شما هم
به حرم برويد و به حضرت امير عليه السلام بگوييدپدر ما نيست و ما امشب گرسنه ايم و
از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام تدارك كنم .
ما
وارد حرم شديم جوج سر به ضريح گذاشته عرض كرديم : پدر ما نيست و ما گرسنه هستيم دست
خود را داخل ضريح نموده گفتيم خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كند، مقدارى گذشت
اذان مغرب را گفتند و صداى قدقامت الصلوة شنيدم ، من به برادرم گفتم حضرت امير عليه
السلام مى خواهند نماز بخوانند (به خيال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مى خوانند) پس
گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم ، كمتر از ساعتى كه گذشت شخصى
مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از
مسافرت بيايد هرچه لازم داشتيد به فلان محل (بنده فراموش كردم نام محلى را كه حواله
فرمودند) مراجعه كن . و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت
به بهترين وجهى مانند اعيان و اشراف زادگان نجف معيشت ما اداره مى شد تا پدرم
ازمسافرت برگشت .
نقل از: داستانهای شگفت(شهید دستغیب)
سلام. من علیرضا احمدی عضو بسیار کوچکی از جوانان مسلمان هستم.افتخار اینو دارم که شاید بتونم به عنوان یک کمترین به بچه مسلمونا کمک کنم ان شاء الله. به امید پیروزی حق بر باطل.یا علی